این، حالِ منِ بی توست...

صبح که با صدای تو از خواب بیدار شدم ، رفتم جلوی آینه ی اتاقم...

آره با صدای تو!! تعجب کردی؟!!

 آخه می دونی، اون متنی رو که زیر صداش یه موسیقی ملایم گذاشته بودی و با صدای آسمونیت دکلمه ش کرده بودی یادته؟همونی که قبل از این که پات توی اون سازمان باز بشه، قبل از این که معروف بشی و همه بشناسنت، قبل از این که همکارای رنگ و وارنگت دورتو بگیرن و صداشونو نازک کنن و لحنشونو کشدار و عشوه بریزن تو صداشونو  ازت تعریف و تمجید کنن، قبل از این که دیگه احساس نیاز نکنی به این که من شنونده ی کارات و دکلمه هات باشم،قبل از این  که از من متنفر بشی...برام ضبط کردی و بهم دادی...همونی که وقتی شنیدمش بازم تشویقت کردم که کارتو ادامه بدی و راهتو پیدا کنی...همون که هر وقت می رفتم مسافرت باید می ریختم روی ام پی تری پلیرم تا تمااااااام طول راه که ازت دورم گوش کنم و به یادت به آسمون کویر زل بزنم...

یادت اومد؟آره همونو می گم!

اون الان زنگ ساعت ِ موبایلمه!...تو فکر کردی مثل خودت که به راحتی می تونی تا ابد دیگه منو نبینی و صدامو نشنوی، من هم می تونم دیگه نبینمت و صداتو نشنوم؟ می تونم با صدای تو یا به عشق شنیدن صدای تو در طول روز، از خواب بیدار نشم؟

دیدی؟ دیدی اشتباه کردی؟!

وقتی رفتم جلوی آیینه و قیافه ی داغون و رنگ پریده مو که حکایت از گریه و اشک ها و زار زدنای شبونه داره دیدم، اومدم تو اتاق که یه رژ قرمز بزنم...

ولی یادم اومد که: جوجو رژ قرمز دوست نداره! جوجو اصلن رژ دوست نداره!

به یه برق لب بی رمق بسنده کردم! ...آخه تو چرا این قدر بد سلیقه ای؟!!!

وقتی اومدم لباس بپوشم، اون شلوار جینی که با هم خریدیمو پام کردم، کفشی که با هم خریدیم توی اون شب لعنتی وداع رو پوشیدم و بازم یاد تو افتادم...

از خونه زدم بیرون که گریه م نگیره...

رفتم توی پارکینگ و در ماشینو بازکردم، وقتی موتور روشن کردم و حرکت کردم، احساس کردم ماشینم یه صدای عجیبی می ده...یاد حرف تو افتادم که: "تو زیادی روی ماشینت حساسی!!

سی دی جدیدی رو که رایت کردم گذاشتم توی ضبط ..یاد تو افتادم و همین سی دی که برای تو هم رایتش کردم ولی هیچ وقت فرصت نشد که بهت بدمش.... اولین آهنگش که اومد، آهنگ جدیدِ مهدی مقدم بود:

 من یه حرفایی دارم، تا حالا بهت نگفتم، نمی خوام یه روز نباشم، یا که از چشات بیفتم،نمی خوام عشقتو هرگز از دلم بیرون بیاری، یا دیگه یادم نیفتی ، نکنه تنهام بذاری...من از این دنیا چی دارم، جز تو و خاطره ی تو، بذار من همیشه باشم،توی قلبِ ساده ی تو، نذار هیچ چیزی بتونه، تورو دورت کنه از من...نمی خوام یه روز بمونی میون رفتن و موندن...

نگفتم حرفامو، نمی گم دردامو، من تنهام، من تنهام...

وای از عشق، وای از تو، با من باش، نه نرو...

من تنهام، من تنهام..."

 

لازمه که بگم بازم یاد تو افتادم؟!

توی اتوبان که بودم، یهو جلوی راهم که باز بود ، ترافیک سنگینی شد...فلاشرمو که روشن کردم تا ماشینای پشتیم حواسشون باشه، بازم یاد تو افتادم و درسهای همیشگی ِ رانندگیت...

وقتی رسیدم سر کار و گربه ای که همیشه اون جا بهش غذا می دم اومد جلو و خودشو برام لوس کرد، یاد تو افتادم که بهم می گفتی "ملوس!! "که می گفتی "عین گربه می مونی و خودتو لوس می کنی! "یاد کارت تبریک تولدم...

سر کار وقتی برای پنجمین روز متوالی نه موبایلم زنگ خورد و نه تلفن روی میزم و نه اس ام اسی اومد، یاد تو افتادم...

وقتی یهو یه اس ام اس که صدای زنگ صدای زنگ اس ام اس تو نبود رسید و من از جام تکون نخورم ، به جاش همکارم که تمام این 5 روز هق هق منو تحمل کرده و در تعجبه از این همه عشق و حماقتِ من، به جای من 30 متر پرید هوا و گفت "وای، آفتاب!! اس ام اس!!"

گفتم: "نه عزیزم، ذوق نکن بی خودی!...صدای اس ام اس جوجو فرق می کنه!"

آهی کشید و گفت" دیدم چه راحت نشستی!!"

(مرده شور این مخابرات رو ببره با این صورتحساب اس ام اس کردنش...)

وقتی هندزفری رو گذاشتم توی گوشم تا  حواس خودمو با موسیقی مثلن پرت کنم و بتونم کار کنم، نوبت این یکی آهنگ بود:

خدا انگار خواب می دیده، که یهو از خواب پریده، دیده من بی تو می میرم، که به دادِ من رسیده...

سر می ذاری روی شونه م، می ریزه دلم تو سینه م، من می گم عاشقت هستم، تو می گی عاشق می مونم، من با عطرت گل مریم، زنده می شم و می میرم، خودمو به تو می بندم، بی تو من جایی نمی رم...

وااای جوجوی مو طلایی قشنگم، پس خدای من کجاست؟!

وقتی تو حال خودم بودمو نفهمیدم اشکام کی گوله گوله ریختن روی صورتم، اون یکی همکارم از اتاقش اومد بیرون و وقتی سرمو بلند کردم دیدم وسط راه بهتش زده ، تازه فهمیدم که دارم گریه می کنم...اومد جلو:"وااای آفتاب! حیوونکی! چرا با خودت این کارو می کنی؟!آخه ارزش داره؟! اصلن مردا ارزشش رو دارن؟!

اون یکی گفت" ولش کن، حالش خوب نیست!"...

و من که بلند شدم و دویدم سمت دستشویی تا اشکامو دیگه کسی نبینه...

وقتی که با هزارتا بدبختی بالاخره وقت رفتن به کلاس خصوصیم رسید، توی راه برگشت نوبت این آهنگ فوق العاده ی سیاوش قمیشی بود که  اشکای منو همراهی کنه

"من فقط عاشق اینم، حرف قلبتو بدونم، الکی بگم جدا شیم! تو بگی که نمی تونم!

من فقط عاشق اینم ، بگی از همه بیزاری، دوسه روز پیدام نشه تا ، ببینم چه حالی داری!

من فقط عاشق اینم ، عمری از خدا بگیرم، این قدر زنده بمونم، تا به جای تو بمیرم..

من فقط عاشق اینم ، روزایی که با تو تنهام، کارو بار زندگیمو، بزارم برای فردام....


وقتی یه راننده ی گیج دست و پا چلفتی یهو از توی پارک پیچید جلوم، تا اومدم دستامو ببرم بالا ،بازم یاد تو افتادم:" این کار از تو بعیده آفتاب!یه دختر تحصیل کرده و با کلاس  توی خیابون به کسی بیلاخ نشون نمی ده!"

وقتی کلاسم هم تموم شد، نمی دونم چرا به جای این که برم سمت خونه ی خودمون، اومدم سمت خونه ی شما!! چه ربطی دارن این مسیرها به هم ؟ چی شد که دیدم یهو جلوی خونه تون و جلوی پنجره تونم؟چی شد که یه لحظه یادم رفت برای چی اونجام و منتظر بودم مثل همیشه که قرار داریم، آروم آروم بیای سمت ماشینم و درو باز کنی و بگی " سلام هانی!!"

چی شد که اشکام بازم سرازیر شدن؟

ترسیدم خانواده ت منو از پشت پنجره ببینن! با اون ماشین تابلو و اون اشک ها ،حتمن شک می کردن وتو که اونا خیلی برات مهمن و از همه ی دنیا هم بیشتر دوسشون داری، دوست نداری اونا رو نگران ببینی لابد...ترجیح دادم برگردم خونه....

وقتی بالاخره رسیدم خونه، توی پارکینگ موقع پارک کردن ماشین توی اون جای تنگ مزخرف کوچیک، یاد تو افتادم که اون شب می خواستی بهم یاد بدی یه جور دیگه هم راحت تر می شه پارک کرد که کل همسایه ها نمی دونم از کدوم گوری برمی گشتن، اومدن توی پارکینگ!!

تا درو باز کردم و گلی که با دستای مهربونت برام درست کردی و گذاشتی توی خاک و دورش سنگ چیدی رو دیدم که با نگاهش ازم آب می خواست، یاد تو افتادم...

همین جور که بهش آب می دادم و با اون و با تو ی خیالیم حرف می زدم، چشمم خورد به هدیه ای که با هم برای خونه م خریدی...

رفتم توی اتاق که یه کتاب بردارم بخونم و حواسمو پرت کنم، توی کتابخونه چشمم خورد به سی دی ها ی شاملو و کارت پستال تولدم...آخ که باز تو اومدی تو یادم!

وقتی روی تخت دراز کشیدم و دیدم شوفاژ خیلی داغه و هوا خیلی گرمه، بازم یاد تو افتادم که همیشه سرمایی بودی و من گرمایی! اصل چرا این قدر چرت و پرت میگم؟ چرا همش می گم"یاد ِ تو افتادم"؟!! مگه من اصلن از یاد ِتو بیرون میام و مگه تو اصلن از یادِ من بیرون می ری، که بگم یادت افتادم؟!

من با فکرِ تو، به یادِ تو و یادِ عطر نفسات بود که این 5 روز رو زنده موندم...

 

اومدم توی هال و چشمم به فیلم ترسناکی خورد که اون شب به اصرار تو با هم دیدیم...یادته؟ آخرین شبی که اومدی پیشم..درست جمعه ی دو هفته پیش...

یادته من که از هیچ فیلم ترسناکی نمی ترسیدم سر اون فیلم این قدر ترسیدم که دستتو محکم توی یه صحنه ش فشار دادم و تو گفتی" نترس عزیزم، من این جام...من پیشتم..از هیچی نترس...."

آخ جوجه طلایی مهربونم، کجایی که ببینی آفتابت از ترس داره می لرزه..از ترسِ نداشتنت، از ترسِ دیگه ندیدنت، از ترسِ ادامه ی زندگیِ بی تو...

کجایی که دستامو بگیری و بگی" نترس..از هیچی نترس تا وقتی من پیشتم..."

نه...از هیچی نمی ترسم جوجه طلایی...فقط از یه چیز می ترسم تا تو پیشمی...از مرگ!

اما اگه تو پیشم نباشی، از مرگ هم نمی ترسم...حتا برای مردن روز شماری هم می کنم...این روزا، به قول خودت، راههای خودکشی خیلی زیاد شده!

تا اون روز،تا راهی که من انتخاب کردم که حتا اگر هم مُردَم، مرگم یه فایده ای داشته باشه لا اقل،....فقط....1 روز.....مونده!

جوجو، نمی خوای تا قبل از اون روز، برای یک بار دیگه هم که شده، بهم بگی دوستت دارم؟!

باشه...حق داری...خودم ازت خواستم هر وقت که دوسم نداشتی دیگه، بهم نگی دوستت دارم...

حتمن الان، همون وقته..حتمن دوسم نداری دیگه...دیدی ؟ دیدی دروغ می گفتی؟ دیدی هیچ وقت دوستم نداشتی اصلن؟ دیدی دنبال بهانه می گشتی تا منو ول کنی و بری و به زندگیت برسی و به کارت و همکارات و جشنواره و خانوادت....بری با یکی دیگه..با یه دوست جدید؟

آره....یه دوستِ جدید...یه همراهِ جدید؟ یه رفیقِ جدید؟ یه همپای جدید؟ یه عاشقِ جدید؟

تو همیشه توی زندگیت دنبال تجربه های نو و اتفاقات تازه بودی!

دیدی جوجو؟ دیدی دروغ می گفتی و توی این 6 روز حتا یه بارم از خودت نپرسیدی الان آفتاب کجاست و چی کار می کنه؟ الان در چه حالیه؟ دیدی که تو حتا یه لحظه هم به یادم نبودی و من حتا یه لحظه هم از یادت بیرون نیومدم؟ولی بذار من ، یک بار دیگه و برای هزارمین بار، بهت بگم که"

پسر قشنگ موطلاییِ من که موهات عین موهای شازده کوچولو منو یادِ گندمزار و رقص گندمها توی باد می ندازه... من عاشقتم...

و مثل همیشه باید اضافه کنم:

" حتا روزی که دیگر نباشم"....

 

نظرات 54 + ارسال نظر
aT جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:37 ب.ظ

منن مرده ی پسر نیستم که هر تحقیر و توهینی رو تحمل کنم مبادا منو ولم کنه بره!!! به جهنم اگه سر این موضوع می خواد بره بذار بره.اونی که باید تصمیم بگیره بمونه یا بره منم که اون حرف زشت رو شنیدم و اون رفتارای زشت رو تحمل کردم! نه اون!
داشتم امید وار می شدم که دخترای مملکتم دیگه تو سری خور نیستن و اجازه نمی دن هر مردی هر چی دلش خواست بهشون بگه فقط از ترس این که تنها نمونن و بی شوهر نمونن و ترشیده نشن!...واقعن متاسفم.


مثلا الان من مرده پسرمممم؟؟؟من تو سری خورم؟؟/ من ترشیده ام؟؟؟؟/
مرسییییییییییییی افتاب میبینییییی؟ 100 بار خوندمش هضم نمیشه برام!! اما بهت حق میدم الان شرایطت خوب نیس... take care

رویا جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:00 ب.ظ

وبلاگش رو خوندی؟

آوا یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ب.ظ

من دوباره اومدم.اول رفتم سراغ همون کامنتایی که گفتی.حرف زیاد دارم.میترسم اینجا بپرن بزار برم سراغ وورد.اگه دوباره اینجا نبودم با همون رمز قبلی بیا خونه خودم.
ببخشید دیگه من تنبلم.تو خونه خودم راحت تر پذیرایی میکنم.
بای

میترا شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:22 ب.ظ

آفتاب عاشق من با تک تک شعرا و کلمه هات گریه کردم چون خودمم حال تو رو دارم منم چند روزه فقط گریه کردم منم نتونستم از فکرش بیرون برم آرتوش عشق منه هستی منه همه زندگیم شده اما پدرش اجازه ازدواج بهمون نداد اونم راحت رفت خیلی راحت و من موندم و لحظه لحظه یاد اون عکسش همه جا هست صداش لهجه قشنگ شیرازیش هیچ کدوم رهام نمیکنند دلم داغونه داره مییسوزه نمیدونی تو قلبم چه غوغاییه سوز داره توش قل قل میکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد