پایان.

یه نفرو می شناختم...

که عاشق گریه های من بود...

یه نفرو می شناختم...

که وقتی ریملام می ریخت روی گونه هام و سیاهشون می کرد، میومد و بغلم می کرد و اشکام و گونه هامو با هم می بوسید...

یه نفرو می شناختم که وقتی اشک می ریختم دلش می خواست تماشام کنه...

یه نفرو می شناختم که بهم می گفت " تو خیلی خری که آرایش می کنی...تو بدون آرایش فوق العاده ای"!

یه نفرو  می شناختم که می گفت" وقتی گریه می کنی و آرایش نداری، لبات سرخ سرخه!"

اون شبی که من حقیقتی رو که باید 3 سال پیش بهت می گفتم ، بالاخره گفتم و تو اومدی دنبالم و با هم رفتیم بیرون و تو شام خوردی و من اشک ریختم و تو سوال پرسیدی و من جواب دادم...اون شبی که منو که از زرو گریه فشارم افتاده بود پایین و پاهام می لرزید بردی بیمارستان و تا آخرین قطره ی سرمم نشستی پیشم، یادته؟

 یادته همیشه می گفتی  " اون شب از همیشه خوشگل تر شده بودی و تمام آرایشت پاک شده بود و عین آهو بودی رو تخت بیمارستان"!!

یادته؟

جوجو...آهاااااااااای...

الانم مثل همون شب شدم...

پس کجایی؟

الانم صورتم خیسه از اشک و قاطی شده با ریملام و همش ریخته رو صورتمو گوشه لبام و حتا روی گوشام!

الانم چشمام سرخه سرخه...مثل لب هام ...

 کجایی که بهم بگی" چه قدر بدون آرایش خوشگلی!!"؟

کجایی که بهم بگی" مثل آهو شدی!! "؟

من می دونستم پرونده ی عشق من و تو دیر یا زود بسته می شه.ما مال هم نبودیم و نیستیم...ما برای هم ساخته نشده بودیم.اگه فقط یه دوستی ساده بود شاید می تونستیم حالا حالاها با هم باشیم، ولی از همون روزی که من عاشقت شدم و به هم نزدیک شدیم، همون روزی که توی رستوران خیلی جدی بهم پیشنهاد ازدواج دادی، فهمیدم که ما مال هم نیستیم...

من منتظر این روز بودم، اما نه این قدر زود...

نه سر این موضوع!

من فکر می کردم یه روزی ، یه جایی ، بالاخره تو بر می گردی به من می گی که داری ازدواج می کنی و از دوستی با من لذت بردی و خداحافظ!

ولی فکر نمی کردم پرونده ی این عشق و دوستی سر ازدواج ِعشق اولت تموم بشه!

جوجو من خر بودم! من می دونستم تو همیشه دوسش داری ولی فکر می کردم بالاخره یه روز باهاش ازدواج می کنی! نمی دونستم که اون با خبر ازدواجش تورو این جوری می ریزه به هم و تو اون قدر از ساده ترین حرفای من –که همیشه می زدم و تازگی هم نداشت-از کوره در می ری و داد می زنی!! من توی این 4 سال خیلی درباره ی اون دختر باهات حرف زده بودم و بد و بیراه گفته بودم! ولی تو هیچ وقت-هیچ وقت- همچین واکنشی نشون نمی دادی...باورم نمی شه...هنوزم باورم نمی شه که اون جوری کوبیدی رو فرون و سرِ من داد زدی که" داد نزن تو ماشین!!"

هنوزم باورم نمی شه که "محاکمه در خیابان" توی سینما آزادی و یه شبی که اون قدر آروم شروع شده بود، تبدیل بشه به شب خداحافظی من و تو...اونم بدون حتا یه شام عاشقانه که این جور مواقع همیشه تو فیلما یه سکانس خیلی مهمه...

هنوزم باورم نمی شه تو از شنیدن خبر ازدواج اون، این قدر به هم بریزی که به زمین و زمان و ترافیک و بارون و مادرت که مجبورت کرده بود براش از سوپر مارکت چیزی بخری و موبایلت که افتاده بود تو آب فحش و فضاحت بدی و هی غر بزنی! هر چند که از قبل همه چیز ردیف شده بود که من باورم بشه!! هر چند که توی سناریویی که تو نوشته بودی این غرها نتیجه ی کار سنگین و پر استرس و برنامه های زنده ت بوده و این که توی این هفته خیلی بهت فشار اومده و با پدرت هم دعوا کردی! نمی دونستی که من این سناریو رو جور دیگه ای هم بلدم بخونم! پس به خاطرِ شنیدن خبر ازدواج اون بود که با پدرت که  این قدر برات عزیزه دعوا کردی؟! به خاطر اون بود که امشب برای اولین بار ناز منو نخریدی و منو رسوندی دم در و پاتو گذاشتی رو گاز و رفتی؟!به خاطر اون بود که امشب نه تو شام خوردی و نه من؟!! اعتصاب غذا؟ مثل همون دو ماهی که تازه از رفتنش می گذشت و تو افتاده بودی تو رختخواب از غم نداشتنش و خیانتش ؟! یادته که؟! تورو ول کرد و رفت با یکی دیگه!

یادته؟!!

 پس به خاطر اون بود که امشب برای اولین بار که من بهت زنگ زدم بعد از اون رفتار زشتت( یادته که...همیشه خودت زنگ می زدی) در جواب الو...الوی من فقط گفتی" می شنوم"!!

منم زنگ نزده بودم منت کشی...زنگ زده بودم بهت بگم که خیلی پستی که منو به خاطر اون توی این 4 سال بازی دادی...باورم نمی شه که توی این 4 سال برات نقش یه عروسک رو داشتم که می خواستی نقش اونو برات بازی کنم...من از همون اولش هم بهت گفته بودم که عروسک خوبی نیستم! از همون اولش هم گفته بودم که من شبیه اون نیستم! یادته؟!

 

متاسفم که امشب این همه حرفای نامربوط به عروس خانم قصه ت زدم...همون طور که پشت تلفن هم بهت گفتم، امیدوارم قصه ی ازدواجش مثل همون 6 بار قبل دروغ باشه! یا اگرهم راسته و جوری که خودش گفته برای این که تو باور کنی ،حاضره عکسای نامزدیشو برات بفرسته، امیدوارم با آقای داماد به توافق نرسه و باز برگرده پیشت...

من می دونم که از دست دادن عشق چه دردیه...من درکت می کنم جوجو...

امیدوارم برگرده....

توی تمام این سال ها خودت شاهد بودی که می خواستم خوشبخت و شاد باشی...برای این شادی هر کاری کردم...هر کاری که تو خواستی....

اسفند ماه پارسال یادته؟ که بزرگ ترین تصمیم زندگیمو گرفتم و تنها چیزی که بینمون فاصله می نداخت رو برای همیشه از بین بردم ؟!!

یادته جوجو؟

کاش همون شبی که من همه چیزو بهت گفتم، تو هم همه چیزو می گفتی...

کاش می گفتی که تو منو می خوای که نقش اونو برات بازی کنم...کاش روزایی که قَسَمت می دادم بهم بگی چه قدر دوسش داری، راستشو می گفتی تو هم!!

جوجو یادت باشه...تو باختی!

چون من باهات صادق بودم و تو نبودی...

چون من حقیقت زندگیمو بهت گفتم و تو نگفتی...

جوجو کاش می گفتی...

اگه می گفتی که این قدر هنوز دوسش داری و هنوز منتظری که برگرده،الان این قدر دل شکسته نمی شدم....

شاید اون موقع دلم می شکست، ولی شاید هنوز می شد بندش زد...

ولی الان...

اصلن بی خیالِ من...!

جوجوی نازنینم، ترو خدا ناراحت نباش...اون بر می گرده...

اونم بدون تو نمی تونه... اگه می تونست، بهت زنگ نمی زد که خبر عروسیش رو بهت بده!

اون منتظر واکنش تو بوده...منتظر بوده تو بهش بگی برگرده...

بهت دورغ گفته جوجه ی خنگم...این یه کلک قدیمیه بین دخترا...همه دیگه اینو بلدن...تو چه طور نمی دونی؟!!

این خطوط رو واسه تو می نویسم عروس خانم!:

چرا؟!!!!!

اگه جوجو رو این قدر دوست داری باشه، اون مال تو...

ولی چرا توی این 4 سال هی با دست پسش زدی و با پا پیش کشیدی؟!

فکر کردی اون هیچ کسو نداره که ازش طرفداری کنه؟!!

کور خوندی!! اون منو داره...اگه این بارم بخوای اذیتش کنی با من طرفی کوچولو!...با منی که سر گرفتن حقم تو خیابون به مردای سیبیل کلفتِ لات ،بیلاخ نشون می دم و هیچ ترسی هم ندارم ازشون!

حالا هم عین بچه ی آدم گوشی لعنتیِ تلفنت رو بردار و به جوجوی من زنگ بزن و بهش بگو که دروغ گفتی!! بهش بگو که توی تمام این سال ها دوسش داشتی و داری! من نمی دونم واقعن بعد از این که تو متنبه شدی و باز برگشتی سمت جوجو، اون تورو نخواست دیگه -همون طور که خودش می گه- یا تو این قدر سرت گرم داماد پیدا کردنات بود که اونو ندیدی و تحویلش نگرفتی...هر چند هیچ وقت نفهمیدم چرا همیشه یا بهش اس ام اس می زدی و یا ای میل و اون اوایل هم زنگ..اگه نمی خواستیش این کارا واسه چی بود؟!نه! نگو که اون تورو نخواست! چون باور نمی کنم!! اگه هم تو نمی خواستیش برای چی بهش زنگ زدی و خبر ازدواجت رو بهش دادی؟!! مگه شما با هم رابطه ای داشتین که احتیاجی به خداحافظی حس کردی؟!! نمی دونی چه قدر حالم به هم می خوره از دخترایی که هر پسری رو که می شناسن می ذارن توی آب نمک که اگه نشد با اونی که شماره ی یک لیستشونه ازدواج کنن، یکی یکی برن سراغ بقیه تا بالاخره شوهر پیدا کنن...مهم هم نیست اون پسر چه بلایی سر احساس و زندگیش میاد...به جوجو هم امشب همینو گفتم که شاکی شد و کوبید رو فرمون و با من اون جوری حرف زد...تا حالا سرِ تو داد زده؟!

کاش این جا رو می خوندی عروس خانوم...شاید میومدی و جواب همه ی سوالایی که 4 سال تو ذهنم بی جواب مونده و روحم رو مثل خوره خورده ، می دادی...شاید وجدانت بیدار می شد...وجدان نداشته ت...

 

جوجه ی قشنگم، غصه نخوری یه وقتا...چشمای قشنگت بارونی نشه مثل روزایی که تازه رفته بودها...اون بر می گرده...به جون آفتاب راست می گم...

حالا بدو برو اشکاتو پاک کن، عکسشو که روی مانیتور بازه، ببند ( نگو که عکساشو نداری و پاکشون کردی چون دلیلی نمی دیدی که نگهشون داری!!) و یه آبی به صورتت بزن و یه دوش بگیر که آروم بشی، بعدشم برو بخواب...

فقط موبایلتو بذار همون جا زیر بالشت که همیشه می ذاری...امشب یا فردا صبح ، عروس خانوم قصه مون بهت زنگ می زنه و می بینی که همه چیز بازم یه دروغ بوده...

اون عروسِ قصه ی توئه، نه کس دیگه...

کاش می تونستم بهت بگم پیوندتون مبارک باشه....

ولی نمی تونم...

اینو از عروسک قصه ت نخواه...این یکی رو دیگه نخواه...

منو ببخش که عروسک خوبی برات نبودم و نقشمو خوب بازی نکردم...من هیچ وقت نمی تونم مثل اون باشم...نه که نتونم...نمی خوام...

حتا به خاطر تو هم حاضر به دروغ گفتن و خیانت کردن نیستم...مثل اون!

شب خوش شاهزاده ی قصه های خوب ِ مادر بزرگ تو شبای بارونی زیرِ کرسی داغ ...و

.

.

.

خداحافظ...


قصه ی ما به سر رسید...

آفتاب...

به انتها رسید.....


جاده ها با خاطره ی قدم های تو بیدار می مانند

که روز را پیشباز می رفتی

هر چند

سپیده

تورا

از آن پیشتر دمید

که خروسان

بانگ سحر کنند...

نظرات 67 + ارسال نظر
مهاجر چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:51 ب.ظ

سلام
خوشحالم که حاتون بهتره.ممنون که با این حال به کامنت من جواب دادی.

مهران چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:57 ب.ظ http://sorooshgroup.blogfa.com

عجب
عجب
عجب

فری چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:36 ب.ظ http://feryjey.blogfa.com

خوشحالم برگشتی.

بهارنارنج و یاس رازقی چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:02 ب.ظ http://formyramin.blogsky.com

فقط اشک ریختم آفتاب...
هیچی نمی تونم بگم... چی میتونم بگم؟!

آسمان پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:30 ق.ظ http://www.skyradio.blogfa.com

سلام آفتاب جان
کامنتدونی پست آخرت رو بسته بودی به همین خاطر اینجا برات نوشتم

چقدر پست آخرت تلخ بود. واقعا هم که همینطوره. ما زنها متاسفانه در فرهنگ ایرانی جایگاه شایسته ای نداریم.

در ضمن تا من تو رو پیدا کردم تو گذاشتی رفتی؟ آخه این انصافه؟ امیدوارم که هرچه زودتر بتونی احساساتت رو متعادل کنی و آفتاب شاد برگرده. مطمئن باش که مرور زمان معجزه می کنه. اگر تا این حد در مورد عشقش به خودت شک داری واقعا کار خوبی کردی که این رابطه رو تموم کردی. در چنین شرایطی منطقی ترین تصمیم همینه.

مراقب خودت باش عزیزم.
منتظرتیم
خدانگهدار

آوا پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:21 ق.ظ

به به وروود ممنوع هم که شدیم.ولی من که از پنجره میام تو.:)
میدونی چرا درمورد احساست با جوجو در تضادی ؟چون نمیخوای به اون نتیجه ای که قلبا رسیدی اعتماد کنی و باورش نداری.جوجو چون تنها وابستگی توئه میترسی از دست بدیش و واسه همین نتایج روحیت رو انکار میکنی.خوبه آدم کینه ای نباشه عزیزم ولی تو داری افراط میکنی.یه کم روی خواسته های قلبیت پا فشاری کن.اگه اون دوست داره شب تولدش رو در تنهایی بگذرونه پس یعنی بیشتر از علاقه به تو و اون همه ذوق و شوق تو واسه شب تولدش٬ به خودش اهمیت میده.یه کم سیاست داشته باش دخترک آفتابی من.فقط گرما و نور نده.یبار نتاب تا دنیا قدر روز رو بفهمه.وقتی میگه نمیخوام شب تولدمه حتی آفتاب به زندگیم گرما بده تو چرا واسش یه شب جلوتر پیشواز میری؟عشق شرطی نیست ولی یه جاهایی باید عزت خودت رو هم حفظ کنی.من هم تو دوران دوستی و نامزدیم خیلی صادقانه عاشق بودم ولی بعد به این نتیجه رسیدم که سیاست هم لازمه.گرچه دیگه واسه من دیر شده بود.
اگه قصد ازدواج با جوجو رو داری همه برگهای برنده رو از دست نده.به قولی تو هم واسه خودت کلاس بزارم عزیزکم.چرا همیشه غصه شو میخوری و اون با تو بازی میکنه.
دلم میخواست یه جا در تنهایی باهم ساعتها حرف میزدیم.میبوسمت خواهرک آفتابی من.

سلام آوای من.خوبی عزیز دلم؟ آوا جونم نظراتت خیلی برام جالب و عجیبه! تو که خیلی وقته منو می شناسی! برام عجیبه که چنین برداشتی از من داری! اخه همه به من می گن تو چرا این قدر پافشاری می کنی روی حرفات و چرا چیزایی که وجود نداره رو بزرگ می کنی! تو تنها کسی هستی که نظر مخالف داری و فکر می کنی من کوتاه میام!البته من خودم دارم روی خودم کار می کنم که واقعن بتونم کوتاه بیام و از حرفای کوچیکش ناراحت نشم ولی نمی تونم...چون خیلی دختر حساسیم..اینو همه می گن و منم قبول دارم.مثلن دیشب بهم گفت اگه می شه پشت تلفن آدامس نخور!منم باهاش قهر کردم و داد و بیداد کردم و گوشی رو قطع کردم! من یه خصیصه ای دارم که خیلی هم بده...هیچ جوری نمی تونم از چیزایی که بهشون اعتقاد دارم کوتاه بیام!و همین مساله هم باعث شده که من و جوجو باهم مشکل داشته باشیم.اون به من می گه تو خیلی حساسی.و من هم فکر می کنم اصلن نباید به خاطر هیچ کس توی دنیا از خواسته هایی که فکر می کنم درسته کوتاه بیام.برای همین هم هست که کامنت تو برام جالبه چون تو منو دقیقن با دید دیگه ای نگاه می کنی که دیگران این جوری فکر نمی کنن.معمولن دخترا و پسرا این جا به من می گن تو خیلی به جوجو گیر می دی و همش تقصیر توئه! ولی تو یه جور دیگه ای به ماجرا نگاه کردی...به نظر تو من کجاها کوتاه اومدم که نباید میومدم؟! اینو می پرسم چون خودشم اینو از من می پرسه و من جوابی ندارم که بهش بدم! چون واقعن دیروز داشتم فکر می کردم که من هیچ وقت کوتاه نیومدم و همیشه جنگیدم حتا جاهایی که می دونستم اشتباه از من بوده! خودم هم دنبال یه جواب می گردم براش که اگه این بار پرسید بتونم جوابشو بدم...من کجا کلاس نذاشتم که باید می ذاشتم؟ اون همیشه به من م یگه تو زیادی کلاس می ذاری! خودمم فکر می کنم همین که هیچ وقت نذاشتم نظرشو تحمیل کنه، همین که من همیشه قهر می کنم و اون همیشه زنگ می زنه، همین که من همیشه می خواستم به هم بزنم و اون حتا یه بارم چنین قصدی نداشته و حتا در مقابل بدترین حرفا و بی ادبی های من(!) کوتاه اومده ، همین که هیچ کینه ای از من به دلش نمی گیره، همین که همه یگیرهای منو که تمومی هم نداره تحمل م ی کنه، اینا همش یهنی من کلاس گذاشتم دیگه! می دونم خیلی بچه گانه س ا ین حرفا، ولی خوب به هر حال من این کارارو کردم دیگه!
آوا من از اون دخترایی نیستم که فکر کنی اجازه بدم پسری با احساساتم بازی کنه.اگه ببینم کسی پاشو از گلیمش دراز تر کرده می جنگم باهاش...برام هم مهم نیست که کیه.هر کی می خواد باشه.همیشه اونه که دنبال من راه میفته و می خوادکه منو برگردونه و ساعتها وقت صرف این می کنه که برام توضیح بده من راجع به اون اشتباه می کنم...خوب اینا کلاسه دیگه! نیست خواهرکم؟! اگه من روی خواسته های قلبیم پافشاری نم یکردم که دیگه دعوایی درست نمی شد! اگه مثل دخترای دیگه کوتاه میومدم الان زندگی شیرین تر بود شاید! ولی من نمی تونم چون این جوری ساخته نشدم...
الان اعصابم خورده که تو فکر می کنی من برای اون همه کاری می کنم و از همه چیم می گذرم که حرف اون رو عمل کنم1 نه این جوری نیست عزیزدلم! اون پستی که راجع به عزت نفس نوشته بودم یادته؟ من به شدت به این عزت نفس و حفظ اون پایبندم و از هرچیزی ت و این دنیا برام مهم تره!
آوا جونم ممنون که برام وقت می ذاری.ولی فکر کنم تو یه خورده در مورد من اشتباه می کنی.
دوستت دارم که خواهرانه همیشه با منی.می بوسمت.[بوسه]

جودی آبوت پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:10 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

وای آفتاب جونم چه خوب شد اومدی باز ! آخه دلم ترکید .چرا نمی ذاری برات نظر بذاریم پس ؟!

رهگذر پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:16 ب.ظ

دختر خوب....
نوشته های آوا رو خوندم و جواب های تو رو. دوستی دارم که می خوام وبلاگ تو رو به عنوان وبلاگ عاشق ترین آدمی که تو عمرم دیدم بهش معرفی کنم.
کاری به آوا و جواب های تو ندارم. کوتاه اومدن تو یعنی این که هر بار می فهمی با کس دیگه ای هم هست به قول خودت بعد از منت کشی اون می بخشیش و سعی می کنی دیگه بهش فکر نکنی. بعد که چند وقت بعد دوباره روی یه موضوع دیگه حساس بشی و روز از نو روزی از نو.
اشتباه تو اینه که هر بار بهش گیر می دی و دعوا می کنی فکر می کنی این یعنی کوتاه نیومدن. ولی یه سوال ازت دارم گلی:
این که جوجو بعد از هر قهری منت کشی می کنه و راضیت می کنه به هم نزنی ولی همچنان کار خودشو می کنه و هم تو رو داره و هم کارایی رو که از نظر تو مشکل داره می کنه، هم جانب تو رو داره که تو رو از دست نده و هم روی کارهاش بدون بحث ژافشاری می کنه به نظرت یعنی داره کوتاه میاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نه دوست من! اینایی که تو می گی اصلن به معنی کوتاه اومدن نیست! ولی اون این کارو که نم یکنه! اون اخلاقی که منو اذیت می کنه و من در موردش باهاش قهرو دعوا می کنم رو می ذاره کنارُ ولی بعد یهو یه دفتار دیگه رو می شه که اون فکرشو هم نمب کنه به قول خودش که من ازش نارتاحت بشم ولی من می شم! خوب در نتیجه اون رفتار هم از کاراش سعی می کنه حذف کنه.هیچ کدوم از ما بی عیب نیستیم و آدم درست و صادق کسیه که سعی کنه عیبهاش رو رفع کنه و جوجو از این نظر خداییش خیلی از من جلوتره.چون واقعن روی حرفام فکر می کنه و اگه واقعن از نظر خودش هم به این نتیجه برسه که من درت می گم دیگه اون کارو نمیکنه! من هنوز یادم نرفته که ا وایل دوستیمون اون ۱ سال اول جوجو زنگ های موبایلش قطع نمی شد و همین جور اس ام اس دختر بود که می رسید بهش! اون همه ی لحظاتش رو با من نمی گذروند...اما الان حتا اگه ۱ ماه هم ژیشش باشم حتا یه دختر هم بهش زنگ نمی زنه و این یعنی من به این خواسته ی بسیار مهمم رسیدم و موفق شدم بهش بفهمونم عشق یعنی چی...حداقل خودم که این جوری فکر می کنم!
مرسی که اومدی و ممنون از کامنتت.

آوا پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:29 ب.ظ

خوب اینطور که میگی حق با توئه.ظاهرا من زیادی فمینیست بازی درآوردم.ولی راستش یه کم تقصیر خودته که فقط لحظه های سخت رو نوشتی و پشت صحنه رو تعریف نکردی که جوجو همیشه ساعتها سعی در بازگشت تو میکنه.یا اینکه هیچ وقت نگفتی اون واسه تو چیکار میکنه.مثل اینکه اشتباه قضاوت کردم.ببخشید.گفتم که هیچ کس بهتر از خودت روابطتتون رو درک نمیکنه پس همه نوشته های منو ببخش و فراموش کن.و البته با شناختی که از خودت و اون داری سعی کن روابطتتون رو تعدیل کنی.این روح مبارزه جو در من هم وجود داشت ولی بابت حفظ زندگیمون مجبور شدم مهارش کنم.البته این جوری همه خواسته هام پایمال شد.نمیدونم بهای خوبی بود واسه حفظ آرامش زندگیمون یا نه ولی...تو هم اگه میخوای ادامه بدی باید تجدید نظر کنی.
بازهم بابت قضاوت اشتباهم عذر میخوام.
تا بعد...

مهران پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:09 ب.ظ http://sorooshgroup.blogfa.com

سلام
راستش رو بخوای تقریبا شوکه شده بودم.هیچی بنظرم نرسید که بگم.اینقدر شفاف و روان نوشته بودی که حرفی واسه گفتن نداشتم و این سه عجب دقیقا حسمو نشون میداد.بد اخلاق نباش گل من
این نظر رو میخواستم خصوصی بنویسم که نشد.

چپ دست جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:06 ب.ظ

با اینکه قبلا خونده بودم ولی خوب دوستت دارم بوس بوسسسسسسسسس

عسل جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:43 ب.ظ

آفتاب؟؟ خوبی خانوم عاشق!! همیشه فکر میکردم که اسم واقعیتم آفتابه! یا حتمن مثه آفتاب پرنوری!! ؛)
خصوصی! ؛)

یک زن جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:07 ب.ظ

من نمی دانم کیستم

آفتاب عزیزم عروس یا پسرم اصلن مشکل ندارند
مشکل واقعی همون منم
همونی که تو نوشتی و نمی دونم کی هستم

دوستت دارم یک دنیا

سیگار برگ شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:41 ق.ظ

خوبی؟!

جودی آبوت شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:22 ق.ظ

راستش آفتاب جونم من م.هام تیره است(چشمک)
برو تو گوگل .شکلک سرچ کن بعد اولین گزینه رو باز کن .من از اونجا کپی پیست می کنم . هر کدوم رو که بخوای باید کپی و تو جایی که میخوایی(مثل صفحه ی وبلاگت که داری می نویسی) پیست کن

ممول شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:03 ب.ظ http://joojoo4me.persianblog.ir

سلام به آفتاب عزیزم.
حالت خوبه؟ اوضاع رو به راهه؟
چه خبر؟

عسل (سمفونی حماقت) شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:18 ب.ظ http://www.gillasseabi.blogfa.com

سلام عزیزم
آره منم با تو موافقم
باشه هرطور که تو دوست داری مهربون

راستی من فقط با همین اسم : عسل (سمفونی حماقت) کامنت می ذارم با عسل دیگه ای قاطی نشم ! :دی

بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد