تهوع...

روز به روز بیشتر ازت فاصله می گیرم و اگه نگی دارم اغراق می کنم،بی زار می شم....

حتا یه غریبه با کسی این جوری رفتار نمی کنه که تو با من...تویی که اسم خودتو گذاشتی رفیق...

تو...

توی لعنتی...

که نمی دونم چه اسمی روت بذارم...

نمی دونم چی هستی یا کی هستی،

اما مطمئنم که "رفیق" نیستی...

دیگه "عشق" هم نیستی...

هیچ وقت نبودی...

نه! شاید دارم خودمو گول می زنم!

وقتی خوب فکر می کنم، می بینم یه موقعی...اون دور دورا....بودی!

عشق بودی...

شاید همون موقع هم رفیق نبودی،

اما عشق بودی...

عشقِ خواستنیِ من بودی...

فقط توی خاطراتم و توی آرشیو این وبلاگ لعنتی، که تقریبن همسن ِ آشنایی ماست،می شه رد پایی از عاشق بودن و روزای خوبِ عاشقی رو دید...

اون روزایی که دعوا نمی کردیم، روزایی که می مردی هم میومدی منو می دیدی...روزایی که وقتی زن های مردم رو توی خیابون در حال گرفتن جای پارک واسه دوست پسرا و شوهراشون  می دیدی،مثلِ الان نمی گفتی " به این می گن زن"!!

روزایی که نمی چسبیدی به کامپیوترت وقتی من پیشت بودم...بعدشم که 12 شب کارت با اون تموم شد بری بخوابی و بگی "کامپیوتر مالِ تو"!!

شبهایی که من تا صبح تماشات می کردم...تو هم صبح ها دوست داشتی با تماشای چشمهای خوابالوی من از خواب بیدار بشی..

شب و روزهایی که هی چشمت دنبال این نبود که کی خفتم کنی که ماساژت بدم!!! اگر هم ماساژت می دادم خودم باتمام عشق و تمام وجودم این کارو می کردم...

نه مثل الان که جرات ندارم بازوهاتو نوازش کنم، از ترسِ این که وقتی دارم از خستگی کارِ روزانه می میرم، اشاره کنی که "ماساژ بده"!

روزایی که تمام خستگی کار رو با نوازش دستای تو و در آغوش کشیدنت فراموش می کردم...

نه مثل الان که یا زود تر از من می خوابی و یا دیر تر...

روزهایی که میومدی آموزشگاه دنبالم و منتظرم می موندی و یا می رسوندیم ...

نه مثل الان که 2،3 ساله نه منو رسوندی سرِ کارو نه اومدی دنبالم ...

شبایی که قصدمون فقط دیدارِ هم بود و با هم بودن...نه مثل الان که دغدغه ت فقط شام خوردنه و فکر می کنی مسولییت اینه که منو ببری بهم شام بدی!! و گاهی بی هیچ حرفی حتا...

روزا و شبایی که تو سینمادستم رو می گرفتی که نوازش کنی، نه مثل الان که دستت یا فقط برای زدنم بلند می شه، یا برای فشار دادن و خفه کردنم ( به قول خودت ابراز علاقه کردنت)!!

روزایی که با علاقه به حرفام گوش می دادی و می خواستی بیشتربرات بگم و هر جمله رو چند بار تکرار کنم! نه مثل الان که تا میام حرف بزنم، بهم می گی "می خوای غر بزنی؟"!! یا " اه!! چه قدر غر می زنی"!! حتا صبر نمی کنی که بشنوی که چی می خواستم بگم...

وقتایی که چپ و راست با موبایلت ازم عکس می گرفتی و نگهش می داشتی و تمام عکسای خودت رو برام می فرستادی ...چه با اینترنت و چه با بلوتوث!!

نه مثل الان که برای داشتن یه عکس جدید ازتو، باید التماس کنم و آخرشم منو بپیچونی...و حتا سر عکسی هم که خودم با دوربین ازت می گیرم، قشقرق به پا کنی که "پاکش کن"!!

چند سال از آخرین عکسی که بهم دادی ، می گذره؟

شب هایی که دو نفری و تنهایی با هم می رفتیم بیرون و کلی با هم حرف داشتیم و خوش می گذروندیم...نه مثل الان که وقتی بعد از مدتها ازت می خوام منو ببری درکه، می گی " کاش فلانی و فلانی هم بودن"!!( دو تا دوست جون جونیت که حاضری به خاطر خودت اونا رو هم بفروشی البته)

چه طور دلت میاد یه خلوت دو نفره رو ،با حضور دوتا نره خر به هم بزنی؟

روزا و شبا و لحظات و دقایق و ثانیه هایی که با هم نفس می کشیدیم و می خندیدیم و زندگی می کردیم...

نه مثل الان...که وقتی میام پیشت همش استرس دارم و حوصله م سر می ره و دلم می خواد زودتر برگردم خونه ی خودم...

چی شد؟ چی شد که ما به این جایی که الان هستیم رسیدیم؟

کجای راهو اشتباه رفتیم؟

شاید از اولش هم همه ی اینایی که من نوشتم، فقط زاییده ی توهم و رویاهای خودم بوده! شاید هیچ وقت این اتفاقا نیفتاده! شاید همشو توی ذهنم ساختم چون عاشقت بودم و دوست داشتم که این جوری باشه...

شاید!!! چون همه ی اینا فقط برام در حد یه سایه س...یه خط خطیِ محو ...


الان می فهمم عشق می تونه گاهی، آروم آروم،در طولِ 4 سال زندگی ِپر استرس،تبدیل بشه به نفرت... به حرص...به حسِ انتقام جویی...

با دعواهای همیشگی، با اختلاف سلیقه هایی که نتونستیم حلشون کنیم،با بی توجهی های تو،با این بی تفاوت بودن و بی خیال بودنت وقتایی که من دارم از حرص می میرم-مثل الان-، با یادِ عشق قدیمی ت و ارتباطات و جاست فرندها و همکارایِ مثل خودت که همیشه برات از من مهم تر بودن...همیشه...

با هزار و یک کوفت و زهرمار دیگه...

بهت تبریک می گم!

تو بردی!!!!!!

و من بریدم....

دیگه وقتشه...

هیچ وقت نمی بخشمت که اون حس زیبای عاشق بودنِ منو، با این پشتکارِ خاصِ خودت، تبدیل کردی به این حسِ ِپر بودن از نفرت...به این حسِ اشباع شدن از تو... به این حسِ تهوع...به این حسِ استفراغ...

دارم خودمو بالا میارم...


کاش می شد...کاش می شد یهو همه ی این 4 سال کوفتی رو، همه ی این استرس ها و دلهره هایی که تو در پوشش "رفاقت" بهم هدیه کردی و در واقع بهم تزریق کردی رو بالا بیارم و یه باره راحت بشم...

باید خودمو بالا بیارم...و ته مونده ی تمام خاطراتم رو بریزم تو رودخونه ای که به دریا و اقیانوس و به ته ِ دنیا می ریزه...

باید

بالا

بیارم....


نظرات 68 + ارسال نظر
اورانوس جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام آفتاب مهربونم
توروخ دا انقدر تو خودت نباش آفتابی که میومد از نشاط و سرزندگی می نوشت و به همه امید میداد رو چکارش کردی؟ تو تنهایی خودت حبس نشو بذار برگردی به روزای قبل
عزیزم زندگی مثل یه رودخونه جریان داره نباید بذاریم سنگریزه های تو مسیر جهتمونو تغییر بدن
مواظب خودت باش

چپ د ست سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:11 ب.ظ

خیلی وقته نمی اپی یه خبری از خودت بده امیدوارم خوب باشی

عزیزم من زیادخوب نیستم!!! ببخش که کم میام.... احساس می کنم باید روحمو به کل عوض کنم..کاش می شد!
می بوسمت مهربونم.

شیما سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:12 ب.ظ http://motevalede18tir.wordpress .com

متاسفم به خاطر تموم این مدت...4 سال ...

شیمای عزیزم ممنون از ابراز همدردیت...همین که منو می فهمی برام یه دنیاس...
می بوسمت

مینا پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 ق.ظ

آفتاب جونی !
نمیخواهی آپ کنی ؟؟ بابا من تازه پیدات کردم
فقط بیا بگو هستی ، خوبی ، واسه ما کافیه
میشه؟؟؟
دلم واست تنگیده یه عالمه

مینای عزیزم متاسفم...باورت می شه امروز اولین باره بعد از مدت طولانی این جارو باز کردم؟!!! حتا پسوورد وبلاگمو یادم نبود!!!
من خیلی خسته م...از همه چیز...از دنیا و آدماش و زندگی....
مرسی که به یادمی عزیز دلم.می بوسمت

مینا پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ق.ظ

راستی دلم لک زده واسه روزایی که میومدم نت وقتی آدرس وبتو وارد میکردم اول اون بالا می دیدم
من، تو و دیگر هیچ ...

الیزا جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ق.ظ http://WWW.ELLIZA.BLOGFA.COM

تو چرا خبری ازت نیست .
بیا یه سک سک بکن حداقل دوستم .
در هر شرایطی هستی امیدوارم موفق باشی :)

میتیل جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ب.ظ

سلام
میتیلم.. تو رو از بلاگ امیر پیدات کردم
آفتاب...
البته فکرنم از نوع کسوفشی!!
شایدم ازونایی که همش پشت ابرن.. نه کسوف بیشتر بهت میاد..
می دونی یه بار نشستم همه چرت و پرتات رو خوندم
اول به نظرم نوشته هات دوست داشتنی بود اما کم کم
چرت و پرت شد و دقیقا الان حس میکنم تهوع آور...
ناراحت نشو ولی کارات پر بودن از غلط پر از خود خواهی نمی دونم چرا هیچ کسی هم بهت نگفت نظرا رو نخوندم نمیدونم امیر چه توصیه هایی بهت کرد ولی می دونم هیچ کس بهت هیچی نگفت اشتباهاتتم بهت نشون نداد و پستی های خود خواهانت رو ..چون اگه میگفت دست کم هنوز به حالت تهوع نرسیده بودی هنوز کنارش بودی
...
حالا چه می خوای بکنی؟
می خوای بری؟
یا بمونی؟

عزیزم مرسی از لطفت!! من فک میکنم همه ی آدما تو زندگیشون کارای تهوع آور زیاد می کنن!! فقط نمیان بگن!! خوب من آدمیم که هر کاری می کنم می گم و نمی ترسم!! حالا نمیدونم اسمش تهوع آوره یا چرت و پرت یا هر چیز دیگه!...ولی به هر حال قصه ایه که بر من گذشته عزیزم...
فعلن که نه موندم و نه رفتم!!! دلم می خواد توی شک و تردید بمونه فعلن..اما برای خودم همه چیز تموم شده س...
عزیزم مرسی که اومدی.می بوسمت

[ بدون نام ] شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ http://www.jane-jane.blogfa.com

می شه لینکت کنم؟

Beautiful Mind شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:01 ب.ظ

خوبی با معرفت؟!

اورانوس یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:09 ق.ظ

سلام عزیزم
امیدوارم حالت خوب باشه و زودتر به روزای گذشته برگردی و دلمونو از نگرانی نجات بدی
مواظب خودت باش گل نازم

عسل یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ق.ظ http://lonelyisland.blogfa.com

آفتاب جونم؟؟؟ چطوری؟؟؟ نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده! امروز بعد مدتها اومدم نت! چرا اینطوری شد؟؟؟ وای خدایا من خیلی نگرانتم دختر
منو بی خبر نذار! اگه خواستی خبری از خودت بهم بدی به بلاگم کامنت نذار که نمیتونم برم
دوست دارم

عسل مهربونم منم دلم برات تنگ شده...داغونم به شدت...آخه پس من کجا بهت خبر بدم از خودم؟!! تو که وبلاگ نداری آخه؟

مری دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ق.ظ http://springawaken.blogfa.com

سلام آفتاب جان می دونم سخته ولی وقتی واقعیت رو بپذیری و قبول کنی که این آدمت نیست؛میبینی چه آرامشی پیدا میکنی.

beautiful mind جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ق.ظ

سلام
تو کجایی بابا جان!
دوس پسر جدید پیدا کردی باز؟
فک کنم به شدت مشغول کار کردن هستی حالا بماند چرا!
به هر حال مراقب خودت باش

سمیرا جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 ب.ظ http://lilac-03.blogfa.com/

سلام عزیزم ...امروز بعد مدتها که حول حولکی اومدم نت فقط وب تو رو باز کردم ...تقریبا مطالبت رو خوندم ...افتاب جون مردا همشون این مدلین به خدا ...هیچ فرقی نمی کنن ..منم همسرم این طوری بود ..یه مدت از بیخ از من برید ...من خیلی تلاتش کردم ..ولی دیدم هر چی بیشتر برم طرفش بیشتر ری می کنه وپررو می شه ..برا همین چپلیش کردم وزدم تو برجکش ..حالا اونه که باز مثل گذشته میاد طرفم وشدم همه کسش .همه ی عشقش ...تازه من سیاست رفتار بامردا رو یاد گرفتم ..باور کن این بدبختا اونقدر قلق دارن که به همون اندازه که بی احساسن ..اگه بهشون کم محلی کنی به همون اندازه می شن خاک بر سر زن وتشنه محبت از زن ...ولی در کل ساپا یه کرباس ویه قماشن ...عزیزم برا کسی بمیر که برات تب کنه ...مراقب خودت خیلی باش ..باز بهت سر می زنم ..امیدوارم زود بشه وطول نکشه

افسون یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ب.ظ

آفتاب عزیزم آخه تو کجایی؟؟؟ هر روز میام به این امید که یه خبری ازت شده باشه . تا همین الان نمی دونستم که چه تصمیمی گرفتی تا اینکه کامنتت رو توی وبلاگ پیچ و مهره خوندم و بعد جواب بعضی از نظرات بالا. نمی دونم باید چی بگم هیچ وقت نتونستم همدرد خوبی باشم. اما گاهی که بهت فکر میکنم تنها چیزی که از آفتاب توی ذهنم پر رنگ میشه اون همه عشق و علاقه است. یه چیزی ذهنمو قلقلک میده. اینکه حیف از اون همه عشق نیست؟ آفتاب سعی کن همه چی رو دوباره بسازی میدونم که هنوز بهم علاقه دارید

مری یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:35 ب.ظ http://www.springawaken.blogfa.com

آفتاب جان چرا آپ نمیکنی؟دلمون تنگ شد!

روح جوجو یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:42 ب.ظ

همینجور که مطلبتو می خوندم گوشی موتوراولا بود داشتم آ1200 امروز بر حسب اتفاق سیم کارت زدم توشو دست گرفتم مطلبتو که خوندم اونقدر عصبی شدم اونقدر بهم فشار اومد که اونقدر گوشیو تو دستم فشار دادم که له شد مثله قوطی نوشابه لهش کردم موبایل به این محکمی!
اعصابم بد بهم ریخت

عییییزم خوب خیلی کار بدی کردی! قبل از این که این کارو بکنی بد نبود یه نگاهی هم به تاریخ پستم می نداختی!! اوووووووه از اون موقع تا حالا کلی اتفاق افتاده! کلی با هم دوباره آشتی کردیم و قهر کردیم!! همین 2 روز پیش 4 روز باهاش حرف نزدم دوباره!!! خوب تقصیر خودته دیر به دیر میای دیگه!!!
حالا درست می شه موبایلت مهندس؟!!

nazi چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ق.ظ

وای کاش یه دکمه ی ریسد داشتیم منم تمام این چهارسالو پاک میکردم دلم می خواد همه خاطره هاشو بالا بیارم یه متوولد ابان که تمام زندگیم بود.nazi_on2این ایدیمه دوست داشتی اددم کن دوست دارم باهات حرف بزنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد