پی نوشتِ آخر، برای فروغ...

امروز روز ولنتاین و روز عشق بود و مصادف بود با سالمرگ ِ فروغ ...فروغ فرخ زاد و همچنین به لطف و بزرگی دلِ مهربانِ پسرکم، تولدِ دوباره ی من...

بنا داشتم همچون سالهای پیش در ظهیرالدوله و این بار به همراه شازده کوچولوی موطلایی مهربانم جشن عشق رو بر سر مزار فروغ بر پا کنم...اما به دلیل اتفاقات اخیر بیمِ آن دارم که هرگز فردا به کسی اجازه ی ورود به ظهیرالدله را ندهند...اگر عمری باقی بود و درِ چوبی آرامگاهش را برویم گشودند،با عکس هایی از خلوتِ من و فروغ باز می گردم...


به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه می آورند

به مادرم که در آینه زندگی می کرد

و شکل پیری من بود

و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه های سبز می انباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد

 

می آیم ، می آیم ، می آیم

با گیسویم : ادامه ی بوهای زیر خاک

با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

میآ یم ، میآ یم ، می آیم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا ،

در آستانه ی پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد


 

شازده کوچولوی مهربونم، عاشق ترین محبوبِ دیارِ عاشقونه های این سرزمین،چیزی ندارم برای گفتن، جز این که ممنونم که دوباره عیسی وار،روحِ زندگی رو در من دمیدی...

تا ابد دوستت دارم و تا ابد نَفَس اهوراییِ تو، روح بخش تک تکِ لحظاتمه...

این روح و این نفس و این جان را هرگز از من نگیر...

دوستت دارم ،به اندازه یِ وسعتِ قلبِ بزرگت که همیشه منو شرمنده می کنه...

تا ابد.