جمعه ها...

چه قدر دلم واسه اون کارگر شهرداری که کنارِاون رستوران مورد علاقه مون می نشست همیشه با اون لباس نارنجیش تنگ شده...می دونی چند هفته س که بهش هیچ پولی ندادیم؟ حالا اون بدون ما-بدون من و تو- چی کار می کنه؟

چه قدر دلم واسه اون خانمه که برامون غذا میاورد و غذاش مزه ی غذاهای خونگی رو می داد تنگ شده...همون رستوران ناهارهای روز جمعه....یادته؟

امروز  هم همون غذای همیشگیتو سفارش می دی؟

جووووجووووووووووووووووو، جوجوی مهربون، جوجوی دوست داشتنی،جوجوی روزای خوب شادی،جوجوی روزای دلتنگی،جوجوی زمستونای سرد ِ زیر کرسی و تابستونای گرم و کشدارِ زیر باد کولر،جوجوی لحظه های هق هق و نوازشِ دست های مهربون، جوجوی لحظه های قهقهه و قلقلک های تموم نشدنی...

با کدوم هُرم گرما اومده بودی توی ِ زندگیم که با هجوم سرما رفتی از زندگیم؟

دست کدوم زمستون تورو از من گرفت؟

پسر کوچولوی مهربونم با اون چشمایِ قشنگ واون نگاهِ عمیق که سر تا پایِ ادمو می سوزونه وخاکستر می کنه...

کاش بدونی که چه حالی دارم...

یادته می گفتی جمعه هم یه روزه مثل روزای دیگه! یادته؟

آره راست می گفتی...این جمعه هم مثل بقیه ی این هفته ی جهنمی، بدونِ تو،فقط دارم نفس می کشم این هوای مسموم رو...

تا کِی؟

پس این نفس ها کِی تموم می شن؟