می دونی بیشترین چیزی که آزارم می ده چیه؟

این که کاش همون موقع که زنگ می زدی و التماس می کردی، به صدایِ دلِ لعنتیم گوش نمی دادم و باهات آشتی نمی کردم و می ذاشتم همه چی تموم شه...اون وقتایی که زنگ می زدی و پیغام می ذاشتی که"بابایی ،گوشی رو بردار دیگه...با بابایی قهری؟ چرا آخه؟!!آفتاب جونم، دلم واسه صدایِ قشنگت تنگ شده، گوشی رو بر نمی داری گلم؟"

اگه همون موقع که تویِ اوج دوست داشتن بودی ، من می رفتم، شاید الان تو یک هزارمِ حالِ منو داشتی...

ار این می سوزم که بعد از رفتنِ سانیا جونت، 2 ماه افتادی تو بسترِ بیماری و شب و روزت آه و ناله بود! اما آفتابی که بهش می گفتی " من یه مویِ گندیده ی تورو به هزارتا سانیا نمی دم"  این قدرم واست ارزش نداشت که به جایِ 2 ماه، لا اقل 2 روز دپ بزنی...نه؟!!

الان می فهمی که همه ی گیر دادنام به اون دختر، بی خود نبود؟ می فهمی که هنوزم اون بزرگترین عشقِ زندگیته؟

بدجوری دارم می سوزم...


تقدیر...

اسمشو تقدیر نذار

جدایی تقصیرِ تو بود

همیشه یکی کم میاد

این دفعه نوبتِ تو بود....

"شاهین ن.ج.ف.ی"

 

بهت زده م! متعجبم! پریشونم! دپرسم! از پشت خنجر خوردم! کلِ امروز از دماغم در اومد....باورم نمی شه!!!هیشکی باورش نمی شه...


فقط 1 هفته! فقط 1 هفته گذاشتمت به حال خودت! بعد از اون دعوا که هردومون قسم خوردیم کاری به هم نداشته باشیم، تو خوب روی قَسَمت موندی! الان جات تو بهشته حتمن نه؟!! متاسفم...از خودم حالم به هم می خوره که به خاطر یه برنامه ی از پیش تعیین شده مجبور شدم غرورم رو زیر پا بذارم و یه برنامه ی اجباری رو باهات هماهنگ کنم...کاش بی خیال شده بودم و بینِ جواب پس دادن به صاحب مهمونی و تحمل نگاه سنگین همکارام و منتِ تورو کشیدن، اولیشو انتخاب می کردم...

باورم نمی شه!!چه قدر همه چیز برات سریع و ساده و بدون درد و خون ریزی تموم شد!! اما اون قدرا هم که فکر می کنی ساده نبود برام...تا حالا قلبت زخمی شده؟ آها چرا، یادم اومد که شده! چند سال پیش با همون عشق قدیمی....و زخمشم هنوز مونده...نگو که نمونده! توی این 4 سال و اندی، جاشو به وضوح دیدم! ...

چه قدر جالب بود که تو دنبالِ بهانه می گشتی و من این بهانه رو دادم دستت! می بینی؟! مثِ همیشه نا خواسته طبقِ میلت رفتار کردم...

چه قدر خوبه پسرم! خوبه  که بزرگ شدی! خوبه که دیگه به مامان آفتابت احتیاجی نداری...خوبه که تونستی توی این یه هفته" راحت زندگیتو بکنی و آرامش داشته باشی و به زندگیت برسی و قدم اول رو برایِ پیدا کرنِ خودت برداری!!" اونم تنهایی! آفرین! می بینین؟!پسرم دیگه بزرگ شده! می بینین؟ می تونه راه بره، قدم برداره ، حرف بزنه،لباساشو خودش اتو کنه، حقشو از بقیه بگیره، واسه حقش بجنگه...کتاب بخره، شعر بخونه، حتا شعر بگه، داستان بنویسه، حتا فیلم بسازه، تدوین کنه...می بینین؟!.دیگه به مامان آفتابش نیازی نداره...آخه توی این یک هفته، یه مامان جدید پیدا کرده که هم مامانشه ، هم دوستش، هم معلمش، هم همراهش، هم همدمش...همه ی چیزایی که می خواست من با هم داشته باشمُ و نداشتم!حالا انگار توی یکی دیگه همه رو با هم پیدا کرده! من چه خام بودم که فکر می کردم آدمی نیست که پرفکت باشه! مثلِ این که بود و تو پیداش کردی...

نگو که نه! چون باور نمی کنم...چون تو دوروز هم نمی تونستی دوریموتحمل کنی...اما رکورد زدی با این یک هفته...امشبم که باهات خداحافظی کردم و گفتم "امروز برای این با هم بودیم که خداحافظی کنیم و خاطره ی خوبی از دوستیمون بمونه"، تایید کردی و گفتی:" این جوری واسه هردومون بهتره!!"و اون حرفای بالا در مورد آرامش و زندگی رو تحویلم دادی! گفتی" آفتاب مگه تو این یک هفته راحت نبودی، آرامش نداشتی، زندگی نکردی؟!!!"

چه جالب!! درد هم می کنه؟!!

گفتم" نه که تو نبودی؟!!!"

گفتی...

آخ...حتا نمی تونم بگم که چی گفتی...نمی تونم...

این خودت بودی؟ تویی که دوری منو واسه یه روز هم نمی تونستی تحمل کنی؟! توئی که همش ازم می خواستی واست شیرین کاری کنم و بگم "اِاِاِاِاِاِ مستشار،...تویی؟!!!"و ادای امریکایی ها رو در بیارم واست و بخندم و برقصم و بخونم و....

واقعن خودتی؟!

هرچی فکر می کنم،می بینم هفته وقت کمی بود واسه پیدا کردنِ یه نفر دیگه و جایگزین کردنش...ولی بیشتر که فکر می کنم، یادم میاد که 4 سال وقت داشتی! تو همیشه یه چندتا تهِ تهِ ذهنت داشتی که یه همچین روزایی به دردت بخورن...حتمن یکی از همکاراته، یکی از همونایی که همیشه زنگ می زد و تو می گفتی کاریه! هر وقت می رم تو فیس بوک یکیشونو پیدا می کنم، می گم خودشه!! همینه! یا یکی از همونایی که بعد از 10 سال، روز تولدت رو با اس ام اس و هزارتا تکنولوژیِ کوفتیِ دیگه تبریک می گفتن! یا شایدم یه آدم جدید، از همونایی که همیشه می گفتی خوشگلن و من بهت زده می شدم از این همه کج سلیقگی!!نمی دونم چرا این همه دوست دارم بدونم که کیه! اما هرکی هست،  باید قدش بلند باشه! امروز که نشستم توی ماشینت بعد از 1 هفته، صندلیِ ماشین خیلی عقب بود!

باشه عزیزم، امتحان خوبی بود این یک هفته دوری...و توبردی...مثلِ همیشه...اما یادت باشه که اصولِ بازی جوانمردانه رو رعایت نکردی...اما بی خیال! مهم برد و باختشه، مگه نه؟! مهم اینه که بازنده نباشی، حالا به هر قیمتی....این تئوریِ تو بود همیشه نه؟!! "هدف، وسیله را توجیه می کند!"

آره عزیزم! "این جوری واسه هردومون بهتره!!"

همیشه شاکی بودی که من مثلِ مامانا می مونم!!آره اعتراف می کنم که بیش از اون چیزی که لازم بود روت حساس بودم و می خواستم هیچ کس اذیتت کنه و نگاهِ چپ بهت نکنه و نخواد حقتو بگیره، می دونم مثلِ مامانا نگران بودم وقتی بارون میاد خیس نشی و سرما نخوری، پنجره ی اتاقت باز نمونده باشه، از خوردنِ گوجه سبز و چاقاله ی زیاد دل درد نگیری، جورابات رو به موقع عوض کنی، حوله ت رو آویزون کنی، اتاقت رو تمیز می کردم حتا...گردگیری می کردم..برات غذا درست می کردم....آره حق داری.هیچ دوست دختری این کارارو نمی کنه! این نقشِ ماماناس فقط....حتا الان از تصور این که در نبودِ من یکی از این بلاها سرت بیاد، قلبمو چنگ می زنه....

دوست دختر و شریک زندگی،باید خانم باشه و سرسنگین بشینه سر جاش و دست به سیاه و سفید نزنه و استه بره و آسته بیاد و بلند حرف نزنه و فحش نده و عفت کلام داشته باشه و سیاسی نباشه و از همه مهم تر،شاهین ن ج ف ی هم گوش نده!!...اما من نبودم...همیشه به من می گفتی تو مثلِ فروغ سبکسری!! و من لذت می بردم از اینم که یه چیزیم شبیهِ فروغه!

اما کاش حداقل منو یک هزارم اون قدری که مامانت رو دوست داری، دوست می داشتی...


آره بابایی...بچه ها همیشه وقتی که بزرگ می شن، می رن دنبالِ زندگیشون...

تو هم رفتی...

فقط یه چیزو یاد نگرفتی هیچ وقت...یاد نگرفتی از طرفِ خودت به جای یکی دیگه تصمیم نگیری و نسخه نپیچی:

این جوری واسه هردومون بهتره!

همیشه شاکی بودی که من ازت توقع زیاد و بی جا دارم! توقعِ قدر دونستن و مهربونی و در کنارم بودن موقع سختی و در به دری، اگه بی جا بود، شما ببخشید...

ببخش اگه بیش از حقت و بیش از ظرفیتت بهت توجه کردم، ببخش اگه مامان خوبی نبودم و دوست دخترِ خوبی نبودم و رفیقِ خوبی نبودم و هیچ چیزِ خوبی نبودم اصلن...ببخش اگه موزیکی که گوش می دادم رو دوست نداشتی، وزنم رو دوست نداشتی، قدم رو دوست نداشتی، سایزم رو دوست نداشتی، حرف زدن و لباس پوشیدن و ارتباط بر قرار کردنم رو هم دوست نداشتی...

بدرود

مامان آفتاب

آفتاب می شود؟

کاش می تونستم بگم : سلام! سالِ نو مبارک!!

اما اون قدر دلم گرفته و اون قدر صبر کردم تا این دلِ گرفته ی لعنتی یه دوایی واسه دردش پیدا کنه و شاد و خوشحال و یا لا اقل با همون غم قدیمی ِ عاشق بودن فقط، برگرده این جا، که دیگه نوشتن هم از یادم رفته...این همه صبر کردم و ننوشتم و ننوشتم...اما دردی که منتظر بودم درمان بشه ، درمان نشد...بلکه زخمش ناسور تر هم شده و روز به روز بیشتر تمام وجودمو می سوزونه...

کاش هنوز عاشق بودم جوجو، عاشقِ تو فقط !

کاش هنوزم وقتی می رفتم توی اینترنت، به جای این صحنه ها و خبر ها و ضجه ها و دردها و غصه هایی که می بینم و می خونم، می گشتم دنبال اسمِ تو تا ببینم کدوم مگسِ مونثی اومده بهت گیر داده تا عصبانی و حسود بشم دوباره و گوشی رو بردارم و یه دلِ سیر گیر بدم بهت و متلک بگم بهت و تو سعی کنی با هزارتا دلیل و برهان و منطق، منو مجاب کنی که اشتباه می کنم و دوباره من خودمو لوس کنم و تو نازمو بکشی...

اما حیف، که تمام وقتم داره می گذره به "شناساییِ چگونگی راه های مبارزه و یافتنِ راه های پایداری در برابرِ استبداد و خفقان."!..

حیف که به جای عکسِ تو، باید بگردم دنبالِ عکس برادرا و خواهرانم که هر روز دارن به خاک میفتن ...هی صبر کردم و منتظر شدم تا شاید دیگه تموم بشه..تا شاید دیگه بتونم آخرِ اسمِ این همه شهید که می نویسم، یه نقطه ی سیاهِ بزرگِ محکم بذارم، و دیگه هیچ اسمی بهش اضافه نکنم و فولدرِ عکس هاشون با همین هزارتا عکس، برای همیشه بسته بشه...اما نشد...

دوست های عزیز و خوبی که تمام این مدت ، سکوت و بی خبری و وبلاگِ خالیِ منو تحمل کردین، دست همه تو رو خواهرانه می فشارم و می خوام بدونین که تمام مدت به یادتون بودم و هستم...اما منو ببخشین که این همه مدت حتا بهتون سر هم نزدم...من خودمو گم کرده بودم، حتا جوجومو، همه چیزمو...حتا نمی خواستم بیام و کامنت هامو بخونم...و نیومدم...اما دیگه نمی تونم...دیگه دلتنگیم واسه ی روزایِ خوبِ گذشته، بهم اجازه نمی ده بیش از این واسه درمانِ این درد سکوت کنم...

هنوز هم خودمو پیدا نکردم اما دلم برای این جا و این خونه و این دوست ها تنگ شده...اون قدر که رفتم پسوورد وبلاگم رو که عوض کرده بودم تا یادم نمونه، و یه جا قایم کرده بودم که چشمم بهش نیفته رو یواشکی برداشتم و کامپیوتر رو روشن کردم و نوشته مو تایپ کردم و پسوورد رو بعد از مدت ها وارد کردم...و رسیدم به خونه ی عاشقی ها ودلتنگی های ساده و کوچیکم...آه...چه حس ِخوب و آشنایی داره این جا..چه بویی داره این جا...بویِ عشق و عصبانیت های لحظه ای و هق هق هایِ شبانه ی دلتنگی برایِ تو  و جنون هایِ آنیِ ناشی از عشق!!

کاش هنوزم دنیا مثل دو سالِ پیش بود ...کاش هنوزم دغدغه های من فقط تو بودی و دخترایی که بهت نگاهِ چپ می کردن و گیر دادن به تو...

جوجوی کوچولویِ مهربونم...هنوزم دوستت دارم و هنوزم تمامِ اون دغدغه ها رو دارم، ولی در مقابلِ غمِ بزرگی که این روزا گلوی همه مونو فشار می ده، چه جوری باید هنوز یادِ این غم هایِ کودکانه می بودم و ازشون می نوشتم؟

ما چه قدر پیرتر شدیم توی این مدت؟

کاش یه روز همه چیز تموم بشه و فولدرِ عکس های درختانِ سبزی که هر روز بر خاک می ریزن و در پسِ اون،فولدرِ غم های من هم بسته بشه... شاید اون روز خودم باشم، شایدم عکسِ من تویِ فولدرهایِ دیگران سیو بشه...

 

من اما در دلِ کهسارِ رویاهایِ خود

 جز انعکاسِ سردِ آهنگِ صبورِ این علف های بیابانی  
که می رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند

 با چیزی ندارم گوش
مرا اگر خود نبود این بند

 شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از ترازِ خاکِ سردِ پست...
جرم این است!
جرم این است!


دوستتون دارم و از همه ی اونایی که تو این مدت توی وبلاگم حالمو پرسیدن ممنونم...من همشو تازه خوندم،کم کم پیش همه تون میام و از همه تون مستقیمن و شخصن معذرت خواهی می کنم!...اما از بس ننوشتم تو این مدت، الان انگار هنگ کردم!!

روزِ میلادِ تو...

نه...
دیگر بهانه ای ندارم...

تنها بهانه ام

برای زندگی،

حضورِ هنوزِ توست

در تپش های مدامِ قلبم..

که به من یاد آوری می کند

 هنوز تو در کنارِ منی

پس

هنوز زنده ام ...



امروز بعد از مدت ها، و به یمن زیباترین روز دنیا، وبلاگم رو باز کردم ...

حتا نیومده بودم که نظراتم رو تایید کنم..

دیگه هیچ چیز، مطلقن هیچ چیز نمی تونه توی دنیا خوشحالم کنه.

حتا روز تولدم، نیومدم این جا که چیزی بنویسم...

اون روز که تو این همه باعث شدی بهم خوش بگذره هم منو فقط برای مدتی کوتاه دل خوش و شاد کرد...

به این زندگی، که آینده ای رو براش متصور نیستم، علاقه ای ندارم ...

تنها چیزی که هنوز نگهم داشته،

تویی پسرِ مهربونِ موطلاییِ دوست داشتنی ام.

و اگه امروز اومدم این جا ، فقط واسه اینه که بهت بگم

هنوز دوستت دارم و

تولدت مبارک....

دلم می خواست همه ی تولدهای دنیا، در کنارت بودم و همه ی تولدهام، تو در کنارم می بودی..

تا آخرِ دنیا..

ولی خب...چی کار می شه کرد وقتی تو نمی خوای...

پس

همین لحظه و همین حالا،

ازالان تا تهِ دنیا،

زیباترین عشقِ دنیا،

تولدت مبارک.


دوستانی که سوال داشتن، در کامنت های پست قبل جوابشون رو دادم.ممنون از توجه همه تون.دوستتون دارم.

گلایه...

متاسفم که سر همه  رو با قهرو آشتی هام درد میارم!

هیچ وقت فکر نمی کردم مجبور بشم توی وبلاگی که خودم درست کردم برای این که دلتنگی هامو که نمی تونم به هیشکی بگم-حتا به تو جوجو- واسه دل خودم اون جا بنویسم، از کسی معذرت خواهی کنم! مثل این که من نه تنها برای احساسم باید به تو جواب پس بدم، بلکه باید به دیگران هم جواب پس بدم!

دیگه خسته شدم! من برای تو،تویی که 4 سال هر لحظه همراهم بودی ولی احساس منو نمی فهمی و در عجبی از این احساسات متنقاض من نسبت به خودت هم نمی تونم این احساس رو معنا کنم، چه برسه بخوام برای کسی که فقط منو با نوشته هام که برگرفته از احساس لحظه ای منه توضیح بدم...

منو از این جواب پس دادن معاف کنید...به اندازه ی کافی درگیر مشکلات خودم هستم...

اگه جواب چرا و اما و اگرهای کسی رو نمی دم، دلگیر نشین...این جا فقط مکانیه برای دلتنگی های من..کمی انصاف داشته باشین و بذارین یه جایی باشه که بتونم بی این که بخوام نگاه دلسوزانه یا منتقدانه یا عاقل اندر سفیهانه ی کسی رو تحمل کنم و بهش جواب پس بدم برای احساسات رقیق یا احمقانه یا متناقضم،فقط بنویسم و بنویسم....

حالا شما فکر کنین که من لوسم یا زود رنجم یا هر چیز دیگه...به خدا دیگه هیچی برام مهم نیست تو این دنیا...به همین دلیل پست نظرات از این به بعد بسته می مونه...


و تو...


همچنان باورم نمی شه ...


این قرارمون نبود....